يكتايكتا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

دخترم،تك ستاره زندگيم

يكتا و آقا جونش

ديروز كه خونه مادر جون بوديم،موقعي كه آقاجون يكتا از بيرون اومد يكتا روي صندلي نشسته بود.موقعي كه چشم يكتا به آقاجونش افتاد به آقاجونش گفت (بي) و اشاره به صندلي ميكرد يعني اينكه بيا رو صندلي بشين.آقاجون بهش گفت تو كه روي صندلي نشستي،من كجا بشينم؟ همون موقع يكتا از روي صندلي بلند شد و دوباره ميگفت (بي) و اشاره به صندلي ميكرد. خلاصه اينكه يكتا با كارهاي بچه گونه و شيرين زبونياش آقاجونشو وادار به نشستن كنار خودش كرد.
5 فروردين 1391

تبريك عيد نوروز

يكتا جونم امسال دومين عيد نوروزيه كه پيش مايي.عزيز دلم عيدت مبارك.                                                                                     شيشه ميشكند و زندگي ميگذرد،نوروز مي آيد تا به ما بگويد تنها محبت ماندني است،پس د...
29 اسفند 1390

يكتا جون مامانيشو تنها ميذاره

اين دختر گل ما چند شب پيش كه مادر جون و آقا جون پيشمون بودن موقع رفتنشون بهونه اونها رو گرفت و در نتيجه مارو تنها گذاشت و رفت خونه آقاجونش.تازه به قول بابا جونش ازمون خداحافظي هم ميكنه و ميره. امشب هم كه ما خونه آقا جون و مادر جون بوديم ،مادر جون گفت كه يكتا رو امشب بذاريد اينجا .من هم قبول كردم  آخه امشب خاله جون و فاطمه جون و ساجده جون ميان.منم گفتم يكتا بمونه اونجا چون دوست داره دور و برش شلوغ باشه.جالب اينكه اين دختر ما دنبالمون اصلا بهونه هم نگرفت. چي بهت بگم يكتا جون.تو خوش باش ما هم به خوشي تو خوشيم. من و بابات عاشقتيم.               ...
17 اسفند 1390

نماز خوندن يكتا جونم

دختر گلم تا حالا از نماز خوندن فقط ركوع و سجودشو بلد بود طوري كه كنار مهر واميستاد و به تقليد از ما لبهاش هم تكون ميداد اما گل دخترم دو سه  روزيه كه نيت رو هم ياد گرفته.كنار مهر مي ايسته و دستاشو كنار گوشاش ميبره و نيت ميكنه و بعد ركوع وسجده ميره. الهي ماماني فداي نماز خوندنت بشه نفسم.                                                خدايا شكرت.خدا جون كمكم كن كه بتونم يكتا رو با كمك تو طوري تربيت كنم كه ...
17 اسفند 1390

خاطرات نفس مامان

تا ديروز دخمل ماماني هر موقع كه تشنش ميشد ميگفت (ام) و چند بار اين حرف رو تكرار ميكرد تا اب بهش ميدادم و ميخورد اما از ديروز دخترم ياد گرفته بگه آب . البته روز به روز دخترم داره حرفاي جديد تري ياد ميگيره.قربون صداي خوشكلش برم.   چند روز پيش موقعي كه يكتا جون برنامه كودك نگاه ميكرد مرتب داخل برنامه كودك در مورد شير حرف ميزدند ،از اون روز يكتا جون كلمه شير رو هم ياد گرفته.     از اونجايي كه يكتا خيلي به كتاب هاي قصه كودكانه علاقه داره، امروز باباش موقعي كه از سركار اومد برا دخترش يه كتاب قصه گرفته بود.                   &nb...
9 اسفند 1390

واكسن هجده ماهگي

بالاخره امروز يكتا جون با تاخير هجده روزه اي واكسن يك سال و نيميش رو زد.چون مركز بهداشت اينجا اين واكسن رو فقط در روزهاي سه شنبه به بچه ها ميزنه ، واكسنش به تاخير افتاد. الهي قربون دختر گلم برم با اينكه خيلي صبوره و هيچ موقع ،موقع واكسناش اذيتم نكرده اما حالا تب كرده البته حالا هم از بس صبوره فقط تب داره اذيتش ميكنه نه اينكه با بي تابي هاش ما رو اذيت كنه.   ...
2 اسفند 1390

يكتا جون

امروز ظهر وقتي من و يكتا با آقاجون به خونه مادر جون ميرفتيم، موقعي كه آقاجون داشت يكتا رو صدا ميزد،يكتا حرف نميزد بعد اقا جون به يكتا گفت بگو بله .همون موقع وقتي دوباره يكتا رو صدا زد يكتا جواب داد بله.دخترم امروز ياد گرفت بگه بله. نفس مامان اين بوسه ها كه كمه ،به اندازه ستاره هاي آسمون دوستت دارم و بوسه تقديمت ميكنم. ...
1 اسفند 1390

مسافرت سه روزه يكتا خانم

يكتا جون اين سه روزي رو كه ميبيني چيزي تو وبلاگت ننوشتم به خاطر اين بود كه من و تو و مادرجون و پدر جون رفته بوديم قم خونه خاله جون. ساجده جون (دختر خاله يكتا) كه تازه به دنيا اومده رو هم ملاقات كرديم.    يكتا خلي خوشش اومده بود و  همش دور ساجده ميچرخيد و ميگفت جي جي.چون يكتا شير خشك ميخوره و ميديد كه ني ني تازه داره از مامانش شير ميخوره خيلي تعجب كرده بود. خلاصه تو اين چند روز خيلي به دخترم خوش گذشت.   ...
25 بهمن 1390

خاطره هاي اين چند روز اخير يكتا جون

دختر مامان از سه روز پيش ياد گرفته بگه لالا،البته با اين تفاوت كه علاوه بر ياد گرفتن اين كلمه معني اونو هم ميدونه چون ديگه هر موقع خوابش بياد مياد روي پام ميخوابه و ميگه مامان لالا.   حدود يه ساعت پيش در يه لحظه كه به كاري مشغول بودم و يكتا داشت با يكي از وسايلش بازي ميكرد ،از زبون عمه اش فهميدم كه دستش بريده و خون مياد.سريع سراغش رفتم و دستمال گذاشتم روش كه كمي از خونش بند بياد ،بعد چسب زخم اوردم كه دست يكتا رو چسب بزنم ولي يكتا ميترسيد و نميذاشت ولي هرطوري بود چسب رو دور دستش پيچوندم،بعد از حدود سه دقيقه ديدم يه چيزي داخل دهنشه بعد ديدم چسبو از دستش دراورده .     دختر گل مامان چند روزيه ياد گرفته بگه بالا ...
22 بهمن 1390